آمدی چه زیبا ...........گفتم دوستت دارم " چه صادقانه ......پذیرفتی " چه فریببانه .
آغوشم برایت باز شد : چه ابلهانه ........ با تو خوش بودم " چه کودکانه ...
همه چیزم شدی " چه زود .... به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی " چه ناجوان مردانه .........
نیازمندت شدم چه حقیرانه .......... واژه ی قریب خداحافظ به میان آمد " چه بی رحمانه ..
و من سوختم " چه عاشقانه ....
ولی هنوزم ............ دوستت دارم غریبه
الها!!!
وقتی باور بودن در ذهن خسته ام جایی برای بودن ندارد ؛ وقتی گناه مثل ریسمانی گردن آویز روح پاک و انسانی ام شده است ؛ زندگی مثل بن بستی همه ی هستی ام را در یک لحظه به نیستی می رساند.
چشمان اشک آلودم را می گشایم مؤذن اذان می گوید و خورشید در پس شهر به امید سپیده است. با خود می گویم : او مرا می خواند؛ به رسم بندگی آب را در سیاهی جسم و روحم محو می کنم و به سوی تو می آیم....
احساس زندگی در وجودم زنده می شود و با امید به سویت پر میگشایم. ستایشت می کنم ، به رکوع می روم –در مقابل این همه عظمت گل های بنفشه ی کنار باغچه هم رکوع می کنند. سر به سجده که می گذارم حس قبلی دوباره در درونم زنده می شود و آرامش وجودم را فرا میگیرد......
یاحق
_________________